۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

بودن به از نبود شدن اما به شرطها و شروطها


وقتی همیشه یه چیزی هست ناراحتت کنه یعنی مشکل از خودته،البته شاید این احتمال هم باشه که همه چیز و همه کس علیه تو بسیج شدن.از راننده تاکسی مسیر دانشگات،تا همه ی آدمای تو خیابون که "باید" از کنارشون عبورکنی تا اون دختر قد کوتاه خوشگلِ که ماهی یه بار سر کوچه منتهی به راسته ی خیابون خونتون میبینیش.همه و همه با هم هماهنگ کردن یه چیزایی رو برات یادآوری کنن یا بهت یاد بدن که باعث ناراحتیت بشه.البته قبول دارم این احتمال خیلی نامحتملِ..ولی علم احتمالات میگه یک میلیاردمیم درصد هم به هر حال سهمی از کل صد درصد داره.خوب این جوروقتا آدم میخواد نباشه، نه اینکه بمیره ها،نه.دوس داره بین مردم نباشه.همه بگن طرف انگار مرده،دیگه نیست.دوس داره بیخیال همه چیزایی بشه که دوسشون داشت یا هنوز دوسشون داره و با همه خستگیش یه حاشیه امنیت بسازه که فقط یه سری فکرا و آدما از فیلترش عبور کنن و دیگه چیزی نباشه آزارش بده، به عبارتی دوس داره بشه فلاسک چایی، بشه سامانه منزوی، تنها ، سردرگم ، سردر تو.نه اینکه ندونه این روشش یه نوع فراره ها.میدونه ولی منتها حال نداره.یعنی حال نداره بگرده دنبال انگیزه ای امیدی حرفی از آیینه یا هرچیز خوب دیگه ای..کسی نیست بیاد دستت بگیره بگه هی فلانی،پاشو بسه دیگه خودتو لوس نکن،بیا با هم میریم فلان جا حرف میزنیم راجع به اون چیزایی که هست ونباید باشه، یجوری حلش میکنیم، که بگه حالا غلو نمیکنم منجی آمد ولی میگم خانه دوست آنجاست.وقتی برسیم به خونه دوست همه چی حل میشه. اگر اینجوری بود اوضاع، تازه شاید تو این شرایط بشه گفت بودن به از نبود شدن خاصه در بهار