۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

آدم باهوش وقتی زندگی سخت تر می شود بیشتر می خوابد

مشکل آنجا بود و هست که هر وقت بحث ماندن و ماندن است،آدم خیال می کند دارد درجا می زند.حالا شاید آدم خیال نکند ولی من که خیال میکنم.بحث باید بر سر رفتن و رفتن باشد که یقینا اصلا پایانش خوش نیست اگر نتوانی با تک و تها بودنت کنار بیایی.آدم فکر می کند اگر همیشه در جمع حرف نزند بهتر است،چرا که میگویی اگر بگویم فلان حتما می گویند بیسار.پس وقتی این "فلان"نباشد یقینا آن بیسار و فیلان پریم بعدش و فلان زگوند بعدش نخواهند آمد.البته اگر هم آدمش آن باشد که باید باشد،تا تری زگوند این "فلان" زیباست و جیگر آدم حال می آید.ولی آدم حال ندارد سعی و خطا کند چون آن اتفاق استثنایی برای همه که نیست و یقینا اکثر ما هم جزو این "همه" هستیم و خوش به حال آنهایی که جزو این همه قرار نمی گیرند.اگر حس کنید همیشه در حال اذیت شدن هستید چه کاری می کنید؟مثلا می توانید یکهو از خواب بپرید و یک دلستر لیمویی بخورید.خیلی به خودتان حال بدهید و کیت کت هم بخورید.یا وقتی میخواهید بخوابید برای خودتان سیگاروس  پلی کنید تا خوابتان با موزیک همراه باشد.آدم همیشه کلی حال می تواند به خودش بدهد.ولی اگر خودمان را گول نزنیم با تقریب بسیار خوبی می توان گفت همه اش مسخره است.اصلا اگر قرار باشد بعد از رسیدن به نقطه a،نقشه ای برای رسیدن به نقطه b نباشد زندگی غمگین می شود.تقریبا مثل سربازی هستم که تمام روز از او کار می کشند تا شب از خستگی بخوابد و فکر و خیال خانواده و زندگی و...روحیه اش را تضعیف نکند.کلا باید این حس ماندن و تعلق خاطر و وابستگی نباشد تا آدم احساس نکند یک روز بگا می رود،حالا وابستگی به آدمی،مکانی،وسیله ای و...
خلاصه آدم باهوش وقتی زندگی سخت تر می شود بیشتر می خوابد و به اینکه آیا دارد از زندگی اش لذت میبرد فکر نمی کند یا لا اقل کمتر فکر می کند.