۱۳۹۳ دی ۱۳, شنبه

غم مثل الله است

وارد یک شرایط بحرانی عحیبی شده ام که حداقل دو ماه از امروز طول خواهد کشید و متاسفانه با غم شروع شده است.یعنی آن قدر این حجم از غم برایم غریب است که خودم هم درماندم.یعنی میتوانم با این غم بروم پشت کارون یک سد بزنم و تضمین کنم تا صد سال ترک بر نمی دارد.
نمی دانم تعریف غم چیست،ولی اینطور تعریف میکنند که مثلا بروی همه جا بگویی من حالم بد است به من توجه کنید.یا اخم و تخم کنی و به هرحال خودت را بروز بدهی و بگویی "رنگ رخسارت" را قبل از اینکه ببینند یا بفهمند.که معمولا روانشناس ها میگویند این افراد در دسته ی افراد برونگرا توپ می زنند.یک سری دیگر هم با سر در تو بودن و سکوت می خواهند رنگ رخسار خویش را لو بدهند که میشوند درونگرا و اما دسته ی دیگری هستند که میترسند.یعنی میترسند این غم را مخفی کنند یا بروز بدهند.چون باید بعدش به آن "خودِ ناطقه" توضیح بدهند "چرا مغمومم؟" و جواب های از اساس رد پشت هم ردیف میشوند.این افراد اغلب به دنبال "پرفکت" هستند.وقتی از بیرون به این دسته نگاه کنیم نقطه ضعفی نمی توان پیدا کرد ولی از درون همه شان نقطه ضعف است که یک روکش رویش کشیده اند.
می دانید، کاش میشد غم را فشرده کرد گذاشت توی کمد کتاب های درسی قدیمی و فقط بعضی وقت ها رفت توی کمد و با او خوش و بش کرد.ولی غم مثل خداست هرکجا باشی هست هر وقت صدایش بزنی هست.فقط باید بگویی " لبیک یا غم" و یک هو از غم قتل عام سرخپوستان تا گلوله خوردن مردم در 88 و سلاخی انقلابیون حامی آلنده می آیند مارش نظامی میزنند دم درِ گوش مبارک.
من فکر میکنم وقتی بیایم اینجا بنویسم دیگر آن توده ی غیر متراکم ناهمگن غم در پشت سرم نیست،می رود زیر تختم تا با من قایم باشک بازی کند،من اما میترسم. میروم زیر پتویم سنگر میگیرم.پتو ضد غم است.صبح که بیدار میشوم میبینم پتو رویم نیست.