۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

چون ما آدمیم


نمیگم حتما ، ولی شاید همه ی این کارایی که ما آدما داریم انجام میدیم اشتباهه ، بله همشون !  حالا چرا ؟ چون ما تنها موجوداتی هستیم که فکر میکنیم همه چیزمون از بقیه موجودات بهتره ، یه جورایی فکر میکنیم خیلی شاخ و گنده و غول ایم و همش کار مهم انجام میدیم و کلا یه جورایی آخرشیم.
واسه همینه اومدیم یه جاهایی دور هم خونه ساختیم ، وسطش آسفالت کشیدیم ، با ماشین رو آسفالتا اینور و اون ور میریم و احساس شاخ بودنمون هر روز با این کارا بیشتر و بیشتر میشه ، اینقد عادت میکنیم به این کارا که یادمون میره عادت کردیم ، یادمون میره افتادیم تو مسیر عادت ، مسیر عادت ؟  همون مسیری که توش پر وابستگیه ، وابستگی به پول ، وابستگی به موبایل ، وابستگی به ساعت ، به کیف به همه چیز ، حتا این آسفالت خیابونا ، دو روز که مارو میبرن تو خاک یه جوری میشیم ، فکر نمیکنین خیلی ضعیفیم ؟ اگه اینا رو از ما بگیرن ، ناراحت میشیم ، فکر میکنیم دیگه هیچ کاری از دستمون برنمیاد ... حتما یه جای کار اشتباهه
چی فکر کردیم راجب خودمون که اومدیم قانون وضع کردیم ؟ قانون ما به چه دردی میخوره وقتی نمیتونیم کنار هم با آرامش زندگی کنیم
اصن همین اشتباهات ما بوده که مارو مریض کرده ، شدیم یه عده آدم که روزا همینجور وابسته و وابسته تر میشیم ، پیش خودم میگم کاش توی جنگل بودیم ، کاش قانون جنگل قانون ما بود ، کاش اینقدر به همه چیز وابسته نبودیم ، کاش اینقدر ضعیف نبودیم
 شایدم این اشتباهه که اینا رو میدونیم ، میفهمیم دیگه جایی تو این دنیا نداریم ، میفهمیم باید بریم ، میفهمیم مال اینجا نیستیم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

به خودت که می آیی


یک وقت آن قدر خسته می شوی که می روی دنبال کسی میگردی که 4کلام حرف با او بتوانی بزنی بعد یک استکان چایی در کنارش بخوری و حالا شاید هم بخواهی دستش را بگیری، بغلش کنی یا صورتش را ببوسی.بعد از فردا بروی پی کار و زندگیت،ولی یک چند وقتی که میگذرد تا به خودت می آیی میبینی ای دل غافل، نمیتوانی دیگر بیخیال چایی خوردن و حرف زدن با او شوی و حالا انگار بیشتر احساس تنهایی میکنی و هر روز که تنها می شوی حالت بدتر از قبل می شود.بعضی بزرگترها و سرد و گرم کشیده ها شاید بگویند عاشق شده ای.ولی تو پیش خودت میگویی:ای بابا، اگر میدونستم یکی دو تا چایی خوردن و یکی دوبار گرفتن دستش انقدر خرابم میکنه که تو همون اتاقم میموندم.
 خلاصه کار است دیگر، پیش می آید.مداوم به این فکر میکنی خب چرا یک چایی باید این همه پاگیرت کند؟میروی در خیالت غرق میشوی، میبینی یک بچه تنها که هر روز بیشتر از دیروز گند می‌زند و همیشه در خودش غرق می شود و کو غریق؟خوب که فکر میکنی به این نتیجه میرسی که آدم ندیده ای، اصلا حالا که تنهاتر شده ای.ولی خب که چه؟حالا چه کار می توانی بکنی؟سرت را بالا میگیری و میگویی:خدایا مصبتو شکر و میروی یک بسته تیغِ تیز از چهارشنبه بازار شهرتان میخری به انضمام یک عدد بستنی سنتی که پشت آن مغازه خرازی که همیشه باز است میفروشند،در اتاقت ابی میگزاری که فریاد میزند:به انتظار فصل تو تمام فصل ها گذشت.تا فردا صبح ابی پلی می شود و کسی نیست بزند آهنگ بعدی که باز هم همان خاکستریست