یک وقت آن قدر خسته می شوی که می روی دنبال کسی میگردی که 4کلام حرف با او بتوانی بزنی بعد یک استکان چایی در کنارش بخوری و حالا شاید هم بخواهی دستش را بگیری، بغلش کنی یا صورتش را ببوسی.بعد از فردا بروی پی کار و زندگیت،ولی یک چند وقتی که میگذرد تا به خودت می آیی میبینی ای دل غافل، نمیتوانی دیگر بیخیال چایی خوردن و حرف زدن با او شوی و حالا انگار بیشتر احساس تنهایی میکنی و هر روز که تنها می شوی حالت بدتر از قبل می شود.بعضی بزرگترها و سرد و گرم کشیده ها شاید بگویند عاشق شده ای.ولی تو پیش خودت میگویی:ای بابا، اگر میدونستم یکی دو تا چایی خوردن و یکی دوبار گرفتن دستش انقدر خرابم میکنه که تو همون اتاقم میموندم.
خلاصه
کار است دیگر، پیش می آید.مداوم به این فکر میکنی خب چرا یک چایی باید این همه پاگیرت
کند؟میروی در خیالت غرق میشوی، میبینی یک بچه تنها که هر روز بیشتر از دیروز گند میزند
و همیشه در خودش غرق می شود و کو غریق؟خوب که فکر میکنی به این نتیجه میرسی که آدم
ندیده ای، اصلا حالا که تنهاتر شده ای.ولی خب که چه؟حالا چه کار می توانی بکنی؟سرت
را بالا میگیری و میگویی:خدایا مصبتو شکر و میروی یک بسته تیغِ تیز از چهارشنبه بازار
شهرتان میخری به انضمام یک عدد بستنی سنتی که پشت آن مغازه خرازی که همیشه باز است
میفروشند،در اتاقت ابی میگزاری که فریاد میزند:به انتظار فصل تو تمام فصل ها گذشت.تا
فردا صبح ابی پلی می شود و کسی نیست بزند آهنگ بعدی که باز هم همان خاکستریست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر