وضعیت آن قدر اسفناک است که فقط می شود خفه خون گرفت. با یک دوره تناوب چند هفته ای، چنین رعشه و دو راهی اخلاقی که به جانمان می افتد فقط یک معنی می دهد، چه؟پاسخ این است که در بلاهت خود غرق و یا مسخ شده ایم. اگر بخواهیم داستان را کمی بشکافیم باید گفت خودسانسوری، تنبلی، به هیچ گرفتن همه چیز، از درون نپذیرفتنِ لزوم تنهایی در اکثر موارد، هزینه های ناشی از باج ندادن به هر انسان فاقد مشخصه های انسانی و مهم تر از همه این ها، حل شدن در سیستم و مداقه روی مسائلی که هستی ما را به کل بی ارزش می کند همه و همه بسیج می شوند و حناق می شود،خوره می شود و درد می شود به تمام روزهایی که می آیند و می روند.
توان نوشتنم نیست. فرار، رندی و منفعت طلبی همه راه هایی بودند که از ترس به باطل نشستن تجربه اش کردم، ولی همه یکی پس از دیگری به شکست مذبوحانه ای ختم شدند. اگر بخواهم از دید یک سوم شخص خردمند و منصف خود را قضاوت کنم ،حالا در نقطه ای ایستاده ام که تماما تباهی است، زمان می برد اما نهایتا این نفس سرکش به طور کلی ساکت می شود و زمانی می رسد که بی تقلای آرمان یا آرزویی می میرد.حال باید از خود پرسید که آیا این همان مرگ و نقطه مقصدی بود که از ابتدای مسیر برایش تلاش کردم؟قطعا پاسخ منفی است و اینه جبر اجتماعی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر