۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

فکر می‌کنم، پس نیستم


بیرونی، یه جایی که حدودا یک ساعت و بیست دقیقه با خونه فاصله داری، تو راه هم باید یه بار خط اتوبوس عوض کنی و دوتا خط تاکسی تا برسی سر محل، از اونجا هم یه دویست متری پیاده‌روی داری تا در خونه ت. قبل راه افتادنت هدفونُ می‌ذاری یه آهنگی چیزی پلی می‌کنی و یکم می‌گذره یهویی به خودت میای می‌بینی که داری کلیدُ می‌ندازی که بری تو خونه ت. یا مثلا یه مسیر خیلی طولانی رو بدون اینکه حواست باشه رانندگی کردی و وقتی به خودت اومدی دیدی دم در خونه ت داری ماشینُ پارک می‌کنی. اصلطلاحاً بهش میگن به فکر فرو رفتن ولی واقعیتش اینه که فکر به ما فرو میره، وقتی فکر به آدمیزاد فرو میره همه چیزش میشه ناخودآگاه، یه مسیری رو ناخودآگاه از حفظ میره، ناخودآگاه گاز میده گلاژ می‌گیره دنده هم عوض می‌کنه، ناخودآگاه نفس می‌کشه، ناخودآگاه زنده س. بدون هیچ تغییر و خلاقیتی صبحُ شب می‌کنه و شبُ صبح. همین دماوندُ می‌بینین؟ همین دیو سپیدِ پای دربند، این بنده خدا یه زمون واسه خودش برو بیایی داشت، کوه آتش فشان بود، اصلا یه خاورمیانه بود و دماوندش، تا اینکه یه روز فکر بهش فرو رفت، تا یه مدت یهویی به خودش میومد میدید داره فوران می‌کنه، حتی چندبار حواسش نبود خودشُ سوزوند، انقد ناخودآگاه فوران کرد که دیگه خالی شد، ته کشید. انقد موند و موند که برف نشست روش، سرد شد، یخ کرد. تا اینکه همین اواخر یه روز یهویی به خودش اومد دید ای دل غافل، دیگه اصلا نمی‌تونه فوران کنه، دلش می‌خواد آ ولی نمی‌تونه. خیلی دلش گرفت از اون به بعد.
حالا شما فرض کن این قضیه چه بلایی می‌تونه سر آدمیزاد بیاره.

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

سه برصفر به نفع شما


دیروز تو مسیر برگشت به خونه، پسرِ بغل دستیم دختر بغل دستیشُ بوسید و بعد دستشُ گرفت و از خرید یه شلوار جین و صحبتای نتانیاهو و اینکه مادر دختره چقدر گیر میده و پسر از اخلاق باباش ناراضیِ و یه چیزایی دیگه صحبت کردن و من داشتم به این فکر کردم بابا چه دل خجسته ای دارن بابا، و اینکه حتما اونا دارن میگن اه اه پسره گنده دماغ با اون ریشُ پشمش شبیه جنگلیاست پسره جنگلی طورِ فلانِ بیسار..یعنی ممکنه این طور فکر کرده باشن و در یک آن منُ تو ذهنشون به قتل رسوندن. ولی وقتی از ماشین پیاده شدم به نظرم اومد که دنیای همه ی آدما همونقدری میشه که راجعبش فکر میکنن و حرف میزنن و عمل میکنن  وفکر میکنن دانای کل هستن و به راحتی قضاوت میکنن.(قضاوت اصلا کار خوبی نیست چه برسد به اینکه بی منطق و یا از سر کینه توزی باشد)البته شاید این پسر و دختر زیاد ربطی به افکارم نداشته باشن ولی خب زمینه سازش بودن.مثلا گنجشکا دوس ندارن برن آکسفورد درس بخونن یا گوسفندا دوس ندارن رییس جمهور بشن، علف میخان علف، البته کیه که علف نخواد این روزا؟البته گنجشک ها گنجشک دیگه ای رو بهش تهمت نمیزنن.گوسفندا هم گوسفند دیگه ای رو به جرم "بع بع" زیاد از گله اخراج نمیکنن.
به قول پیکاسو تا اونجا که فکر میکنین میتونین ببینین، مثلا وقتی پنجم دبستان بودم دوست داشتم برم فلسطین شهید بشم، راستش قبل دبستان دوس داشتم امام جعفر صادق بشم و بعد ها فهمیدم دیگه نمیشه امام شد و من اولین بار تو ذوقم خورد،البته این رو هم بگم بعدا که فهمیدم خمینی امام نبود ولی بهش میگفتن امام کلی امیدوار شدم ولی منتهی مراتب دیگه کار از کار گذشته بودُ من نمیتونستم امام بشم. کوچیکتر که بودیم بعضیا دوست داشتن بستنی قیفی بخورن، بعضیا توپ فوتبال دوست داشتن و منم دوست داشتم چایی شیرین بخورم و سوت قطارُ بشنوم(البته هنوزم این مهمُ دوس دارم) ولی اصلا فکر نمیکردیم اونی که بستنی دوس داره احمقه یا روپایی زدن با توپ جالب نیست حتی اگر خودمون بلد نباشیم یا چایی شیرین با بربری حال نمیده.همشون یه سری مفهوم بودن که حتما جالبن ولی ما خوب یادشون نگرفتیم چون هنوز بچه ایم.از این غرور مسخره همه چیز دانی خبری نبود که به قضاوت منجر بشه.بله، کلا ذهنمون درگیر چیزای خاصی میشه و فکر میکنیم اونی که مثل ما فکر نمیکنه لابد احمقِ ولی متاسفانه اینطور نیست.مثلا چند روزقبل رفتم تو کوچه پس کوچه با دوربینم چندتا عکس بندازم، یه کوچه ای بود که درختا دقیقا سقف کوچه رو پوشونده بودن، هی عکس میگرفتم و جلو برنده نگاتیو میچرخوندم یهو دیدم 4یا پنج نفر دارن به من نگاه میکنن و هی تو کوچه رو نیگا میندازن و میبینن حتی یه گربه تو کوچه نیست و رد شدن یچی میگفتن و میخندیدن و یکیشون برگشت گفت تو ک*خلی؟(من فقط لبخند زدم) حتما براشون سوال بود اون کوچه عکس انداختن داشت ؟ و ما با کیا شدیم فلان میلیون نفر و اینا.یعنی تو یک آن و یک نگاه به احمق بودن ما پی بردن و اصلا راست میگن.ما احمقیم.شما خوبین.شما الگو باشین.اصلا 3برصفر به نفع شما که در یک آن قضاوت میکنین.

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

بزرگ شدن باید تا ترکیدن ادامه پیدا می‌کرد



اون زمون که سلمونی‌ها هنوز مجهز به این صندلی‌های آسان‌بالاپایین‌شو نشده بودن یه تخته چوبی نقش همین آسان بالا پایین کننده‌های صندلی‌های امروزی رو ایفا می‌کرد. یه تخته‌ی چوبی که واسه سلمونی محل ما رنگ قهوه‌ایِ چوبش از زیر رنگِ آبی کثیفی که خیلی سال پیش بهش زده بودن بیرون زده بود و براده‌های چوبش دو سه باری لباس عید یا روپوش مدرسه‌ی مارو نخ‌کش کرده بود، ولی با این تفاسیر بازم این تخته چوبی رو خیلی دوست داشتیم، یعنی الان که بهش فکر می‌کنیم می‌فهمیم چقدر دوستش داشتیم و خودمون ازش بی‌خبر بودیم. این تخته‌ها به ظاهر فقط واسه جبران اون شصت هفتاد سانت کمبود قد ما واسه راحتی کار آرایشگر بودن ولی در اصل این تخته‌ها خیلی حرفا به ما زدن که نشنیدیم، شایدم نشنیده گرفتیم. دیدین بچه‌ها قبل از اینکه بزرگ بشن و فکر کنن دیگه عاقل شدن با وسایلشون مثل جاندار برخورد می‌کنن و باهاشون صحبت می‌کنن؟ حکایت همین تخته‌هاست، با این تفاوت که تخته‌های سلمونی واقعا با آدم صحبت می‌کنن. همون روزی که میری سلمونی و دیگه نمیارن زیرت تخته بذارن حال می‌کنی و باد می‌ندازی به غبغت و میگی من دیگه بزرگ شدم، درست همون لحظه تخته هه نشسته یه گوشه و داره می‌خنده، داره بهت می‌خنده و میگه آقا داری بزرگ میشی‌ها، جدی جدی داری بزرگ میشی، از این به بعد دیگه می‌فهمی، از این به بعد دیگه درک می‌کنی، از این به بعد دیگه فکر می‌کنی، از این به بعد دیگه شبا بیداری و روزها بی‌خوابی، دنیای بزرگا با اینی که تاحالا توش بودی خیلی فرق داره‌ها، خیلی بو میده، خیلی تاریکه، حواست هست؟ آقا داری بزرگ میشی‌ها. آقاااا... داری بزرگ میشی‌ها.
ولی ما چی؟ ما هنوز باد به غبغب انداختیم و درگیر بزرگ شدن‌ایم، دلمون خوشه، فکر می‌کنیم دیگه بزرگ شدیم، دیگه عاقل شدیم. واسه همین دیگه صدای وسایلُ نمی‌شنویم، راستشُ بخوای صدای هیچی رو نمی‌شنویم، شاید زیادی بزرگ شدیم.