بیرونی، یه جایی که حدودا یک ساعت و بیست دقیقه
با خونه فاصله داری، تو راه هم باید یه بار خط اتوبوس عوض کنی و دوتا خط تاکسی تا
برسی سر محل، از اونجا هم یه دویست متری پیادهروی داری تا در خونه ت. قبل راه
افتادنت هدفونُ میذاری یه آهنگی چیزی پلی میکنی و یکم میگذره یهویی به خودت
میای میبینی که داری کلیدُ میندازی که بری تو خونه ت. یا مثلا یه مسیر خیلی
طولانی رو بدون اینکه حواست باشه رانندگی کردی و وقتی به خودت اومدی دیدی دم در
خونه ت داری ماشینُ پارک میکنی. اصلطلاحاً بهش میگن به فکر فرو رفتن ولی واقعیتش
اینه که فکر به ما فرو میره، وقتی فکر به آدمیزاد فرو میره همه چیزش میشه
ناخودآگاه، یه مسیری رو ناخودآگاه از حفظ میره، ناخودآگاه گاز میده گلاژ میگیره
دنده هم عوض میکنه، ناخودآگاه نفس میکشه، ناخودآگاه زنده س. بدون هیچ تغییر و
خلاقیتی صبحُ شب میکنه و شبُ صبح. همین دماوندُ میبینین؟ همین دیو سپیدِ پای
دربند، این بنده خدا یه زمون واسه خودش برو بیایی داشت، کوه آتش فشان بود، اصلا یه
خاورمیانه بود و دماوندش، تا اینکه یه روز فکر بهش فرو رفت، تا یه مدت یهویی به
خودش میومد میدید داره فوران میکنه، حتی چندبار حواسش نبود خودشُ سوزوند، انقد
ناخودآگاه فوران کرد که دیگه خالی شد، ته کشید. انقد موند و موند که برف نشست روش،
سرد شد، یخ کرد. تا اینکه همین اواخر یه روز یهویی به خودش اومد دید ای دل غافل،
دیگه اصلا نمیتونه فوران کنه، دلش میخواد آ ولی نمیتونه. خیلی دلش گرفت از اون
به بعد.
حالا شما فرض کن این قضیه چه بلایی میتونه سر
آدمیزاد بیاره.