۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

سه برصفر به نفع شما


دیروز تو مسیر برگشت به خونه، پسرِ بغل دستیم دختر بغل دستیشُ بوسید و بعد دستشُ گرفت و از خرید یه شلوار جین و صحبتای نتانیاهو و اینکه مادر دختره چقدر گیر میده و پسر از اخلاق باباش ناراضیِ و یه چیزایی دیگه صحبت کردن و من داشتم به این فکر کردم بابا چه دل خجسته ای دارن بابا، و اینکه حتما اونا دارن میگن اه اه پسره گنده دماغ با اون ریشُ پشمش شبیه جنگلیاست پسره جنگلی طورِ فلانِ بیسار..یعنی ممکنه این طور فکر کرده باشن و در یک آن منُ تو ذهنشون به قتل رسوندن. ولی وقتی از ماشین پیاده شدم به نظرم اومد که دنیای همه ی آدما همونقدری میشه که راجعبش فکر میکنن و حرف میزنن و عمل میکنن  وفکر میکنن دانای کل هستن و به راحتی قضاوت میکنن.(قضاوت اصلا کار خوبی نیست چه برسد به اینکه بی منطق و یا از سر کینه توزی باشد)البته شاید این پسر و دختر زیاد ربطی به افکارم نداشته باشن ولی خب زمینه سازش بودن.مثلا گنجشکا دوس ندارن برن آکسفورد درس بخونن یا گوسفندا دوس ندارن رییس جمهور بشن، علف میخان علف، البته کیه که علف نخواد این روزا؟البته گنجشک ها گنجشک دیگه ای رو بهش تهمت نمیزنن.گوسفندا هم گوسفند دیگه ای رو به جرم "بع بع" زیاد از گله اخراج نمیکنن.
به قول پیکاسو تا اونجا که فکر میکنین میتونین ببینین، مثلا وقتی پنجم دبستان بودم دوست داشتم برم فلسطین شهید بشم، راستش قبل دبستان دوس داشتم امام جعفر صادق بشم و بعد ها فهمیدم دیگه نمیشه امام شد و من اولین بار تو ذوقم خورد،البته این رو هم بگم بعدا که فهمیدم خمینی امام نبود ولی بهش میگفتن امام کلی امیدوار شدم ولی منتهی مراتب دیگه کار از کار گذشته بودُ من نمیتونستم امام بشم. کوچیکتر که بودیم بعضیا دوست داشتن بستنی قیفی بخورن، بعضیا توپ فوتبال دوست داشتن و منم دوست داشتم چایی شیرین بخورم و سوت قطارُ بشنوم(البته هنوزم این مهمُ دوس دارم) ولی اصلا فکر نمیکردیم اونی که بستنی دوس داره احمقه یا روپایی زدن با توپ جالب نیست حتی اگر خودمون بلد نباشیم یا چایی شیرین با بربری حال نمیده.همشون یه سری مفهوم بودن که حتما جالبن ولی ما خوب یادشون نگرفتیم چون هنوز بچه ایم.از این غرور مسخره همه چیز دانی خبری نبود که به قضاوت منجر بشه.بله، کلا ذهنمون درگیر چیزای خاصی میشه و فکر میکنیم اونی که مثل ما فکر نمیکنه لابد احمقِ ولی متاسفانه اینطور نیست.مثلا چند روزقبل رفتم تو کوچه پس کوچه با دوربینم چندتا عکس بندازم، یه کوچه ای بود که درختا دقیقا سقف کوچه رو پوشونده بودن، هی عکس میگرفتم و جلو برنده نگاتیو میچرخوندم یهو دیدم 4یا پنج نفر دارن به من نگاه میکنن و هی تو کوچه رو نیگا میندازن و میبینن حتی یه گربه تو کوچه نیست و رد شدن یچی میگفتن و میخندیدن و یکیشون برگشت گفت تو ک*خلی؟(من فقط لبخند زدم) حتما براشون سوال بود اون کوچه عکس انداختن داشت ؟ و ما با کیا شدیم فلان میلیون نفر و اینا.یعنی تو یک آن و یک نگاه به احمق بودن ما پی بردن و اصلا راست میگن.ما احمقیم.شما خوبین.شما الگو باشین.اصلا 3برصفر به نفع شما که در یک آن قضاوت میکنین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر