اون زمون که سلمونیها
هنوز مجهز به این صندلیهای آسانبالاپایینشو نشده بودن یه تخته چوبی نقش همین
آسان بالا پایین کنندههای صندلیهای امروزی رو ایفا میکرد. یه تختهی چوبی که
واسه سلمونی محل ما رنگ قهوهایِ چوبش از زیر رنگِ آبی کثیفی که خیلی سال پیش بهش زده بودن
بیرون زده بود و برادههای چوبش دو سه باری لباس عید یا روپوش مدرسهی مارو نخکش
کرده بود، ولی با این تفاسیر بازم این تخته چوبی رو خیلی دوست داشتیم، یعنی الان که
بهش فکر میکنیم میفهمیم چقدر دوستش داشتیم و خودمون ازش بیخبر بودیم. این تختهها
به ظاهر فقط واسه جبران اون شصت هفتاد سانت کمبود قد ما واسه راحتی کار آرایشگر بودن
ولی در اصل این تختهها خیلی حرفا به ما زدن که نشنیدیم، شایدم نشنیده گرفتیم.
دیدین بچهها قبل از اینکه بزرگ بشن و فکر کنن دیگه عاقل شدن با وسایلشون مثل
جاندار برخورد میکنن و باهاشون صحبت میکنن؟ حکایت همین تختههاست، با این تفاوت
که تختههای سلمونی واقعا با آدم صحبت میکنن. همون روزی که میری سلمونی و دیگه
نمیارن زیرت تخته بذارن حال میکنی و باد میندازی به غبغت و میگی من دیگه بزرگ
شدم، درست همون لحظه تخته هه نشسته یه گوشه و داره میخنده، داره بهت میخنده و
میگه آقا داری بزرگ میشیها، جدی جدی داری بزرگ میشی، از این به بعد دیگه میفهمی،
از این به بعد دیگه درک میکنی، از این به بعد دیگه فکر میکنی، از این به بعد
دیگه شبا بیداری و روزها بیخوابی، دنیای بزرگا با اینی که تاحالا توش بودی خیلی
فرق دارهها، خیلی بو میده، خیلی تاریکه، حواست هست؟ آقا داری بزرگ میشیها.
آقاااا... داری بزرگ میشیها.
ولی ما چی؟ ما هنوز
باد به غبغب انداختیم و درگیر بزرگ شدنایم، دلمون خوشه، فکر میکنیم دیگه بزرگ
شدیم، دیگه عاقل شدیم. واسه همین دیگه صدای وسایلُ نمیشنویم، راستشُ بخوای صدای
هیچی رو نمیشنویم، شاید زیادی بزرگ شدیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر