یه بار دست روی دست گذاشتم تا ببینم چجوریه. دیدم خیلی شبیه لاک پشت دریاییه
۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه
۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه
به اندازه این چراغ مطالعه اذیتم
الان که این را مینویسم راستش باید خوابیده بودم.اما نشد یا بهتر بگویم نخواستم و نشد و نتوانستم.یک جور عجیبی حالی به حالی هستم اصلا انگار حال خودم نیست،حال یک آدم دیگر است آمده در من.یک سری تیتر مدام در سرم رژه میروند که اگر بخواهم راجعبهشان بنویسم تا پایان ماه زمان میبرد اما برچسب طور از این قرار است که : قتل های زنجیره ای و سعید امامی و بازجویی های مرتبط و هرچه مرتبط به این داستان ها میشود.ملی شدن نفت،دکتر فاطمی،مصدق و اعدام های صادق خلخالی و این داستان ها و به طور کلی این تاریخ معاصر ایران،سوریه،فلسطین گرسنگی و فقر، دانشگاه، کار و درآمد و وضعیت بد یکی از دوستانم در سال قبل که اصلا برایم اهمیتی نداشت و حالا حس میکنم وظیفه ام یک کمک کوچکی بود لااقل بخاطر اینکه او هم انسان است.البته اگر فکر کنم یک سری چیزهای دیگر هم به ذهنم می آید اما خسته و اذیتم. همه این ها باز هم برای من به تنهایی ملاک و معیار نبوده که آزارم دهد.خلاصه سیاست است و دعوای قدرت و جانی های خواهانش..زندگی است دیگر هرکس مشکلات خودش را دارد و این قبیل کلمات یعنی از این بازی ها دارد زندگی.آن چیزی که داستان را تراژیک میکند پیوند خوردنش با معنای زندگی و زیستن آدمی با اخلاق و شادی است و وقتی آدم فلسفه و فلاسفه و به طور کلی علوم انسانی و خبرگان این علوم را با این داستان ها میخواهد در یک فضا بگنجاند و با استفاده از آن ابزار به جواب برسد به کلی کمرش میشکند که همان علوم و علما ها هم اکثرا در یک تیمی که نباید توپ میزدند.و اصلا این اخلاق در این دنیا چه معنی میدهد؟حتی اگر چیز کاملا ثابتی بود چرا باید یک آدمی خودش را محدود به این ها بکند وقتی سقف انتظارات در قبال رعایت اخلاقیات فقط برای بهره مندی مادی است وقتی میشود دورشان زد در شرایطی و بهره مند تر شد؟
اصلا این شادی و لذت از زندگی هم تعریف یکسانی ندارد.یک تکثر عجیب غریبیست که آدم را دچار میکند.دچار نا امیدی.
{ البته راستش را بخواهید من خودم معتقدم متخصص شدن و آگاه شدن به معنای واقعی کلمه در یک سری مسائل مثل عرفان و ریاضیات و این ها به تدریج در یک پروسه ی طولانی انسان را به وحدت میرساند و به جایی می رسد که بگوید همه ذرات وجودم متبلور شده است.اما چون هنوز به آن نقطه نرسیدم ناگزیر هستم که ناله کنم از نادانی و تکثر موجود اگر چه دردی را دوا نکند یا مرهم نباشد لااقل حواسم را پرت می کند تا فراموشش کنم}
خلاصه آدم هرکجا می رود دنبال یک جوابی چیزی که یکی بگوید این راه درست است میبیند" ای بابا،اینا خودشون عبث و تباهن که.."مثلا وقتی آدم دارد میرود دنبال یک مکتبی یا مذهبی یا نوعی تفکر که آدم را از این وضع آشفته به در آوردش.ولی آنها خودشان پوسیده اند،آدم میترسد برود بپوسد.از این عبث تر و تباه تر شود در واقع حیف عمر است که یکسر به بطالت برود.
مثلا دیده اید زیر آن تریبون که امام جمعه سخنرانی می کند نوشته است:"ولایت فقیه همان ولایت رسول الله است"؟ولله معاویه،یازده سپتامبر ، پروژه های میلیارد دلاری غرب برای اسلام هراسی و اسلام ستیزی هنوز نمی تواند با عمق فاجعه این جمله برابری کند.آدم میرود سراغ مسیحیت میبیند یکجور دیگری تباهند. یک سری دیگر یک طور دیگر،آدم حناق زندگی خودش و دوستانش را میگیرد.زندگی در مصالحه و تعادل است اینجوری که بویش می آید و خبری از این بدتر برای من که آدمی کمال طلب به حساب می آیم نیست.آدم دوست دارد یک چهارصد سالی بخوابد بلکه یک فرجی بشود.آخر در بیداری که امیدی نیست.اگر منقطع یا ناپیوسته شد یک سری نقاط دیگر تعریف کنید و داستان را به شکل پیوسته برای خودتان از سر کنید.
اصلا این شادی و لذت از زندگی هم تعریف یکسانی ندارد.یک تکثر عجیب غریبیست که آدم را دچار میکند.دچار نا امیدی.
{ البته راستش را بخواهید من خودم معتقدم متخصص شدن و آگاه شدن به معنای واقعی کلمه در یک سری مسائل مثل عرفان و ریاضیات و این ها به تدریج در یک پروسه ی طولانی انسان را به وحدت میرساند و به جایی می رسد که بگوید همه ذرات وجودم متبلور شده است.اما چون هنوز به آن نقطه نرسیدم ناگزیر هستم که ناله کنم از نادانی و تکثر موجود اگر چه دردی را دوا نکند یا مرهم نباشد لااقل حواسم را پرت می کند تا فراموشش کنم}
خلاصه آدم هرکجا می رود دنبال یک جوابی چیزی که یکی بگوید این راه درست است میبیند" ای بابا،اینا خودشون عبث و تباهن که.."مثلا وقتی آدم دارد میرود دنبال یک مکتبی یا مذهبی یا نوعی تفکر که آدم را از این وضع آشفته به در آوردش.ولی آنها خودشان پوسیده اند،آدم میترسد برود بپوسد.از این عبث تر و تباه تر شود در واقع حیف عمر است که یکسر به بطالت برود.
مثلا دیده اید زیر آن تریبون که امام جمعه سخنرانی می کند نوشته است:"ولایت فقیه همان ولایت رسول الله است"؟ولله معاویه،یازده سپتامبر ، پروژه های میلیارد دلاری غرب برای اسلام هراسی و اسلام ستیزی هنوز نمی تواند با عمق فاجعه این جمله برابری کند.آدم میرود سراغ مسیحیت میبیند یکجور دیگری تباهند. یک سری دیگر یک طور دیگر،آدم حناق زندگی خودش و دوستانش را میگیرد.زندگی در مصالحه و تعادل است اینجوری که بویش می آید و خبری از این بدتر برای من که آدمی کمال طلب به حساب می آیم نیست.آدم دوست دارد یک چهارصد سالی بخوابد بلکه یک فرجی بشود.آخر در بیداری که امیدی نیست.اگر منقطع یا ناپیوسته شد یک سری نقاط دیگر تعریف کنید و داستان را به شکل پیوسته برای خودتان از سر کنید.
۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه
دیگر به اینجایمان رسیده
این عکسی که مشاهده میکنید را من خودم گرفتم.یعنی هیچ بنی بشری کمکم نکرد، حتی یک بنده ی خدا یک لیوان آب دست من نداد بگوید" داداش چه خبر؟خوبی؟ ". میدانید چرا؟ چون دارم به قهقهرا میروم.الان حتما فکر میکنید من باید خیلی انتلکت باشم.بله درست فکر میکنید من حتی گاهی اوقات بخاطر کودکان گرسنه آفریقا و سوراخ شش سانتی متری درون شکم نوزاد هشت ماهه فلسطینی در اتاقم را میبندم و خیلی جدی گریه میکنم.ولی بعدا یادم میرود و میروم پی زندگی خودم را میگیرم،میروم عکاسی، کتاب میخوانم، موزیک گوش میکنم و درس میخوانم و درس میخوانم.شرمنده شما هم هستیم ای کودکانی که طعم یک روز سیر و یک روز خسته نبودن فیزیکی را نچشیده اید.مثلا من اگر این ترم مشروط شوم شما میروید کمیسیون؟نه من باید بروم.منظورم این است به قول آن شاعر که میگفت:"زندگی جاریست مثل خون در رگ".خون شما در رگ خودتان میرود و خون من در رگ خودم طبیعتا.البته قبول دارم وقتی موشک هلیکوپتر میخورد کنار خانه تان یا برادرت از پهنا به دو نیم می شود زیاد برایت خوشایند نیست ولی به هرحال ما مردم عادی هم زندگی داریم.نمی توانیم همه ی پول نفتمان را بدهیم یا مثلا نمیتوانیم بیشتر از این غصه بخوریم.تا جایی که غم شما از ما روشن فکر بسازد پا به پایتان می آییم.مثلا مادر من با گوجه و بادمجان و تخم مرغ و یک سری آت و آشغال دیگر یک چیزی درست میکند که وقتی شما در حال خوردن آن هستید خبر بیاورند " اسرائیل تمام ساکنین نوار غزه را کشت" امکان ندارد که نگویید "به تخمم".منظورم این است زندگی جاری است و هرکی باید تنبان خودش را سفت بچسبد.مثلا وقتی در اخبار میگویند هوا فردا ابری است بیشتر واکنش ما ها را بر می انگیزد تا بگویند دو نوجوان فلسطینی در رام الله در پاسخ به سنگ پراکنی هاشان گلوله به سرشان اصابت کرد.یعنی وضع جوی یا شکستن صندلی در برنامه زنده یا مردن یک مرد دوهزار ساله عضو خبرگان رهبری و رنج بردن دو میلیارد نفر از گرسنگی از لحاظ متاثر کردن در یک رده قرار دارند. این جامعه و رسانه دارند ما را به قهقرا می برند ولله.دیگر به اینجایمان رسیده(نگارنده به "اینجایِ"خود اشاره میکند)
۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه
خسته برقی
یه
سری خسته بودم ، گفتم ای بابا من چقد خستم و افسرده و اینا ... یهو جارو
برقی گفت بابا من همیشه تو کمدم یا پشت در اتاقی جایی دور از چشم و تا
روشنم میکنن حلقمو از آشغال پر میکنن و فقط به خاطر کار میخوان منو ، بعد
منو جارو برقی تو افق محو شدیم تا سحرگاه اینقدر بیدار بمونیم که حالت
سورمه ای آسمون و ببینیم
۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه
اذیتم 2
تو شرایط فعلی؛ هرچیزی بگین یا هرکاری بکنین که باعث بشه طرف مقابلتون حس امیدواری بهش دست بده و واسه یک صدم ثانیه هم که شده باورش بشه که تو دنیا تنها نیست مثل این میمونه که یه بنده خدایی از یه ارتفاعی در حال سقوط باشه و شما به عنوان سوپرمن پرواز کنین بین زمین و آسمون بگیرینش و به محض اینکه احساس امنیت و آرامش کرد ببرینش از یه ارتفاع خیلی بلندتر ولش کنین.
ولمون کنین، ما اذیتیم.
۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه
یه دقیقه زانو به بغل بگیر
نشته بوديم همه ، خسته و تنها نگاه به هيچجا نميكرديم يهو گردن يكي كج شد اين شكلي ببين آهان ، گفت همه مسافريم
،
الانم كه اومديم اينجا هوا خوري به خودمون تلقين ميكنيم كه سرمون شلوغه اون يكي ميگه پس پول چي ميگم يكي
هست داستانمونو بخونه ما همين الانم خيلي در آورديم خسته شديم ديگه بعد يه نگاهي ميكنن به هم ميگن درستش ميكنيم
اما اين وسط خيلي چيزا برا ما درست نشده بود ، دلمون تنگ شده بود اينقد كه نبوديم ، الانم كه هستيم كسي نيست انگار
تك تك خوابيديم تو يه قوطي كنسرو ، نگاه كردم امروز دو نفر داشتن زير نور تاريك لامپ با هم غذا ميخوردن ، سوال كرديم
چرا تاريكين گفتن تاريك ؟ نه اين واسه رمانتيك شدن فضاست يه نگاهي كردم گفتم آره حتمن همينه شما ميگي نميدونم من
كه فكر ميكردم يه سري سايه ها رو ما بايد به زور ببريم و اينه حكمت نورِ وسط ِ تاريكي ،فكر نميكردم در اين شهر
قديمي همچين سايه ها را به بازي گرفته باشن يه بازي با دوتا تاس تو دستت بريز شايد يه روزم واس ما جف شيش بياد
، اومد ، هي گفتين ورزش ايران خفته ست ببين چه ميكنن بازيشونم شده عينهو... داييِ خودمون ، ميخام بهت بگم اون راه
ها رو مام تا دمش رفتيم ، الان ديگه خورد خورد به بار رسيدن تونستن كه. ميبينيم روبرومون و ما و همه زندگيمو ن با بلا
تلفيق شده ، " رفتن" مث مهارت هاي فكري شما كه بالا ميرود ، شايد كه اونم خودم از اونا سوال كردم گفتن چي ؟ گفتن
نديدي لشكر لشكر نيروي محافظت كننده اومده اينجا ،فرار كردن تو كار ما نبود ديگه همه قاطي. كرده بودن گفتيم بذاريم
هوا تلطيف شه بهمون يه سري بو ياد دادن كه تاحالا نديده بوديم چه خوشمون اومده بود اون روز ، روز شاداب ازونا كه
خيلي وقتا اين چنتا مهندس جامعه نميفهمن ، شايد اون صدايي كه از كوچه پيچيد تو خونه صداي موتوه ، واسه يه پسر
كه موتور دوست داره اون راه خودشو ميره من ميشينم پشت فرمون باز٠٠٠ با همون فرممون ، گفتن نداره خدايا چه
قشنگه اين جاده ي كنار آبت ما وايستاديم تا يه كاري كنيم آخرين دور هاي آخرين سفرمون به درياست ما بعد اين دريا
قراره زنده بمونيم زندگي كنيم حتا تو خشكي ميشه واقعي بشيم ديدم كه ميگم بيا بريم ولش كن اصن هرچي ميخواد بشه ....
،
الانم كه اومديم اينجا هوا خوري به خودمون تلقين ميكنيم كه سرمون شلوغه اون يكي ميگه پس پول چي ميگم يكي
هست داستانمونو بخونه ما همين الانم خيلي در آورديم خسته شديم ديگه بعد يه نگاهي ميكنن به هم ميگن درستش ميكنيم
اما اين وسط خيلي چيزا برا ما درست نشده بود ، دلمون تنگ شده بود اينقد كه نبوديم ، الانم كه هستيم كسي نيست انگار
تك تك خوابيديم تو يه قوطي كنسرو ، نگاه كردم امروز دو نفر داشتن زير نور تاريك لامپ با هم غذا ميخوردن ، سوال كرديم
چرا تاريكين گفتن تاريك ؟ نه اين واسه رمانتيك شدن فضاست يه نگاهي كردم گفتم آره حتمن همينه شما ميگي نميدونم من
كه فكر ميكردم يه سري سايه ها رو ما بايد به زور ببريم و اينه حكمت نورِ وسط ِ تاريكي ،فكر نميكردم در اين شهر
قديمي همچين سايه ها را به بازي گرفته باشن يه بازي با دوتا تاس تو دستت بريز شايد يه روزم واس ما جف شيش بياد
، اومد ، هي گفتين ورزش ايران خفته ست ببين چه ميكنن بازيشونم شده عينهو... داييِ خودمون ، ميخام بهت بگم اون راه
ها رو مام تا دمش رفتيم ، الان ديگه خورد خورد به بار رسيدن تونستن كه. ميبينيم روبرومون و ما و همه زندگيمو ن با بلا
تلفيق شده ، " رفتن" مث مهارت هاي فكري شما كه بالا ميرود ، شايد كه اونم خودم از اونا سوال كردم گفتن چي ؟ گفتن
نديدي لشكر لشكر نيروي محافظت كننده اومده اينجا ،فرار كردن تو كار ما نبود ديگه همه قاطي. كرده بودن گفتيم بذاريم
هوا تلطيف شه بهمون يه سري بو ياد دادن كه تاحالا نديده بوديم چه خوشمون اومده بود اون روز ، روز شاداب ازونا كه
خيلي وقتا اين چنتا مهندس جامعه نميفهمن ، شايد اون صدايي كه از كوچه پيچيد تو خونه صداي موتوه ، واسه يه پسر
كه موتور دوست داره اون راه خودشو ميره من ميشينم پشت فرمون باز٠٠٠ با همون فرممون ، گفتن نداره خدايا چه
قشنگه اين جاده ي كنار آبت ما وايستاديم تا يه كاري كنيم آخرين دور هاي آخرين سفرمون به درياست ما بعد اين دريا
قراره زنده بمونيم زندگي كنيم حتا تو خشكي ميشه واقعي بشيم ديدم كه ميگم بيا بريم ولش كن اصن هرچي ميخواد بشه ....
۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه
ویروس را الگوی خود قرار دهید
از پادتن ها و گلبول های سفید بدنم ناراضی ام.هفته پیش سرما خوردم و با مصرف دارو حالم خوب شد.نمیدونم چرا اجازه دادن ویروس سرما خوردگی دوباره وارد بدنم بشه
۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه
۱۳۹۳ مهر ۱۷, پنجشنبه
۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه
من دارم میرم گم شم
نامه ها خوبن. وقتی کسی تحویلشون نمیگیره برگشت میخورن و میرن سر جای قبلی
ما رو اگه کسی تحویل نگیره میریم گم میشیم
ما رو اگه کسی تحویل نگیره میریم گم میشیم
۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه
آدامست را زیر تخت بچسبان،تا سطل آشغال راه بسیاراست
ولی با این همه اگر همه این کارها را کرد و یکهو صد سال به جلو رفت و یک نگاهی به عقب انداخت فکر میکند خوشبخت است؟ فکر میکند همه کارهایش انتخاب خودش بوده؟ آدم شاید اسیر جبر باشد و اختیار و این ها کشک باشد،ولی نه به این مشهودی اسیر جبر وضعیت و دوره،آدم دوس دارد شده خیال هم بکند اختیار دارد،چمیدانم یک کاری کند در کتاب شیطان نباشد.حالا این شیطان گور ندارد کفن داشته باشد،چه برسد به کتاب.مثلا لای کتاب عربی تف کند،کاغذهایی که آیه قرآن روی نوشته شده را بجود و تف کند روی سقف اتاق..کنار تختش بشاشد،آب سرد در یخچال باشد و شاشش را بریزد توی لیوان سر بکشد.لااقل این ها هم نشد،وقتی در رختخواب است آدامسش را بچسباند زیر تختش و تا سطل آشغال نرود.
۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه
بارالها
آقا احمقآ تکمیل شدن،حرکتِ..دیگه یا عذاب باید بفرستی یا دیگه کلا نخبه بفرستی،حالا منظورم از نخبه ابن سینا و سقراط اینا هستن، در حد ماکس پلانک و اینشتین اینام قبول نیست
۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه
آدم باهوش وقتی زندگی سخت تر می شود بیشتر می خوابد
مشکل آنجا بود و هست که هر وقت بحث ماندن و ماندن است،آدم خیال می کند دارد درجا
می زند.حالا شاید آدم خیال نکند ولی من که خیال میکنم.بحث باید بر سر رفتن و
رفتن باشد که یقینا اصلا پایانش خوش نیست اگر نتوانی با تک و تها بودنت
کنار بیایی.آدم فکر می کند اگر همیشه در جمع حرف نزند بهتر است،چرا که
میگویی اگر بگویم فلان حتما می گویند بیسار.پس وقتی این "فلان"نباشد یقینا
آن بیسار و فیلان پریم بعدش و فلان زگوند بعدش نخواهند آمد.البته اگر هم
آدمش آن باشد که باید باشد،تا تری زگوند این "فلان" زیباست و جیگر آدم حال
می آید.ولی آدم حال ندارد سعی و خطا کند چون آن اتفاق استثنایی برای همه که
نیست و یقینا اکثر ما هم جزو این "همه" هستیم و خوش به حال آنهایی که جزو
این همه قرار نمی گیرند.اگر حس کنید همیشه در حال اذیت شدن هستید چه کاری
می کنید؟مثلا می توانید یکهو از خواب بپرید و یک دلستر لیمویی بخورید.خیلی
به خودتان حال بدهید و کیت کت هم بخورید.یا وقتی میخواهید بخوابید برای
خودتان سیگاروس پلی کنید تا خوابتان با موزیک همراه باشد.آدم
همیشه کلی حال می تواند به خودش بدهد.ولی اگر خودمان را گول نزنیم با تقریب
بسیار خوبی می توان گفت همه اش مسخره است.اصلا اگر قرار باشد بعد از رسیدن
به نقطه a،نقشه ای برای رسیدن به نقطه b نباشد زندگی غمگین می شود.تقریبا
مثل سربازی هستم که تمام روز از او کار می کشند تا شب از خستگی بخوابد و
فکر و خیال خانواده و زندگی و...روحیه اش را تضعیف نکند.کلا باید این حس
ماندن و تعلق خاطر و وابستگی نباشد تا آدم احساس نکند یک روز بگا می
رود،حالا وابستگی به آدمی،مکانی،وسیله ای و...
خلاصه آدم باهوش وقتی زندگی سخت تر می شود بیشتر می خوابد و به اینکه آیا دارد از زندگی اش لذت میبرد فکر نمی کند یا لا اقل کمتر فکر می کند.
خلاصه آدم باهوش وقتی زندگی سخت تر می شود بیشتر می خوابد و به اینکه آیا دارد از زندگی اش لذت میبرد فکر نمی کند یا لا اقل کمتر فکر می کند.
۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه
ولمون کن جون مادرت
دیگه گذشت اون زمون که از تقویم واسه برنامه ریزی و پیشرفت استفاده میشد، الان تنها استفادهی تقویم اینه که سالی سیصد و شصت و چهار بار نگاهش کنی و با تاسف بگی اَی لعنتی چه زود میگذره. بعد بشینی یکم فکر کنی، غصه بخوری، افکار مسخرهی "دارم زندگیمو هدر میدم، هیچ گهی نشدم" بیاد سراغت، یه مدت افسرده باشی و هرکاری میخوای شروع کنی با خودت بگی که دیگه واسه این کار دیر شده، بعد اگه خودکشی نکنی یه مدت مدیدی همین روال نکبت بار میشه زندگیت.
خُب چه کاریه سیّد؟ چه بدونی امروز چندمه و چندشنبه ست، چه ندونی. چه جدی بگیری، چه جدی نگیری. چه عجله کنی و هیچی نفهمی، چه آروم باشی لذت ببری. در نهایت کوچکترین اهمیتی نسبت به تو یا هیچ کس دیگهای نمیده، میگذره. میفهمی؟ میگذره. اینهمه درگیر دونستن چیزایی بودیم که نه تنها دونستنش به دردمون نخورد بلکه به دردمون هم اضافه کرد، بس نبود؟ بیخیالِ تقویما، ساعتا، آدما و خیلی چیزای دیگه. همه چیُ بذار کنار، به قول جان لنون امروزتُ زندگی کن، آهنگاتُ گوش کن، فیلماتُ ببین، غذاهایی که دوست داریُ بخور، جاهایی که توشون خوشحالی رو برو، کسایی که باهاشون خوشحالی رو ببین.
زندگی همینه، جدی میگم؛ همین چیزایی که از نظر خیلیها که با تقویم زندگی میکنن مسخرهست یعنی زندگی. خود زندگی مسخرهست اصلا، ماهیتش خنده داره، حالا ما جدی بگیریمش که چی بشه؟ ولمون کن جون مادرت.
۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه
اولش، انگشتتُ بذار رو صفرِ آخرش
زندگی هم همینجوریه سیّد؛ اوایل که فکر میکنی همه قیمتها به ریاله هی بریز و بپاش میکنی، عین خیالت نیست. اما آخرش که میفهمی همه قیمتهاش به تومن بوده، کوفتت میشه.
۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه
ظرف کثیف خانه ی خودت را بشور
آن وقتی که استاد دانشگاه، درسی که تو برای روزهای یکشنبه و سه شنبه
ساعت 10الی 11:30 صبح برداشتی،بدون هماهنگی با دانشجو میگذارد
دوشنبه و چهارشنبه ساعت 2الی 3:30 و آموزش موافقت می کند و فلان و بیسار.مودبانه
از استاد میخواهی برای این کارش دلیل قانع کننده بیاورد و نه تنها حاضر نیست گوش
کند بلکه طلبکار هم هست و تو در پاسخش نمیروی چشم در چشمش بگویی "گور پدرت"،خودت را سانسور کرده
ای.یعنی وضع ما همین است،اول میخواستم فلسفیش کنم،گفتم چرا راه دور برویم در همین
کشور 75میلیونی، 45میلیونشان جرات ندارند بگویند کش تنبانشان شل است آن وقت یکی
برود به یک مسئولی بگوید گور پدرت؟
حالا بیخیال اینها تا بحث به کلی چیز دیگری نشد.ما اینجا و آنجا نداریم.در
سوپر مارکت، زندگی شخصی و حتی خودمان را جلوی خودمان سانسور میکنیم.در فیسبوک
نمیتواند صفحه ها و متن هایی که دوس دارد را لایک بزند، چون فلان فامیل نیز در
فیسبوکش دارد،یا باید برود یک صفحه ی دیگر بسازد و این دیگر تهِ تهِ خودسانسوری و
بدبختی است اصلا،در خیابان یا کوچه اگر سی و هفت درجه کمرش را قوس دهد همسایه ها
چه میگویند که دختر عشوه آمد فلان آمد و فلان کرد.اگر مهمان در خانه شان باشد و شب
ساعت 11 بیاید خانه، مهمان محترم هزار فکر و خیال می کند، پس فرزند گرامی راس ساعت
مقرر باید خانه باشد.حتما باید برود دانشگاه درس را بخواند تا چشم فامیل را
درآورد،حالا از خانواده یا همان فرزند بپرسی کاربرد این رشته و علاقه و هدفت را در
یک جمله خلاصه کن، اگر صادقانه بگویند نهایتش به این جمله ختم می شود که: "ما
یک مشت احمق بی سوادیم".حالا بدبختی و درد و کل نکته همه اینها آنجاست که نمیشود
همان "گور پدرت" را گفت.همه ی این ها از آن همسایه غریبه ی دهن گشاد که
همیشه حرف مزخرفی برای زدن دارد تا فروشنده سوپر مارکت که دولا پهنا حساب می کند و
از جور روزگار می گوید تا نزدیکترین افراد که اقوام و خانواده هستند همه تف های
سربالا هستند که اگر تفشان کنی میخورد در سر خودت.جز اینکه بخواهی تنها و ایزوله شوی
که بالکل داستان چیز دیگریست.اصلا مسئله اینجاست وقتی یک نفر را میزنی تو سرش یا
تفش میکنی و میگویی گور پدرت اوضاع انگار بدتر می شود،یعنی هی خودت را تنهاتر
میبینی.خودسانسوری بخاطر یک عده است که مداوم قضاوت می کنند، صدای سوز دار گربه را
گرفته تا نوع نوشتن فلانی در وبلاگش،نمره ی کم دانشگاه فلان شخص،نوع برخورد فرزند
فلانی با پدر و مادرش،دقیقا کسانی هستند که همیشه دهانشان باز است.همیشه.متقابلا
کسانی که خودسانسور میشوند،رفتار و حرکت و نوع حرف زدن تا زندگی شخصی،همه و همه را
سانسور می کند.البته اگر سانسور نکند و ایده قالب در جامعه بر ایده فرد برتری
داشته باشد،اعضای خانواده اش مخصوصا عمه و مادرش در طول سال برای او یادآوری
میشوند.من واقعا نمیفهمم چطور باید به یک احمقی فهماند قضاوت نکن.اصلا اینکه فلانی
عکس لختی لایک میکند،فلانی با زنش مشکل دارد، عکاسی فلان است و آدامس توت فرنگی بد
مزه است و جمعه ها قناری برادرم چرا نمیخواند به تو ربطی ندارد.بچسب به زندگی
خودت،درد خودت، ظرف کثیفی که در کابینت خانه تان چند سالی افتادست را بشور، قابلمه
خاک خورده توی انبار همسایه تان را بگذار به عهده خودش، هر وقت شعورش برسد و بفهمد میرود سراغش
اشتراک در:
پستها (Atom)