الان که این را مینویسم راستش باید خوابیده بودم.اما نشد یا بهتر بگویم نخواستم و نشد و نتوانستم.یک جور عجیبی حالی به حالی هستم اصلا انگار حال خودم نیست،حال یک آدم دیگر است آمده در من.یک سری تیتر مدام در سرم رژه میروند که اگر بخواهم راجعبهشان بنویسم تا پایان ماه زمان میبرد اما برچسب طور از این قرار است که : قتل های زنجیره ای و سعید امامی و بازجویی های مرتبط و هرچه مرتبط به این داستان ها میشود.ملی شدن نفت،دکتر فاطمی،مصدق و اعدام های صادق خلخالی و این داستان ها و به طور کلی این تاریخ معاصر ایران،سوریه،فلسطین گرسنگی و فقر، دانشگاه، کار و درآمد و وضعیت بد یکی از دوستانم در سال قبل که اصلا برایم اهمیتی نداشت و حالا حس میکنم وظیفه ام یک کمک کوچکی بود لااقل بخاطر اینکه او هم انسان است.البته اگر فکر کنم یک سری چیزهای دیگر هم به ذهنم می آید اما خسته و اذیتم. همه این ها باز هم برای من به تنهایی ملاک و معیار نبوده که آزارم دهد.خلاصه سیاست است و دعوای قدرت و جانی های خواهانش..زندگی است دیگر هرکس مشکلات خودش را دارد و این قبیل کلمات یعنی از این بازی ها دارد زندگی.آن چیزی که داستان را تراژیک میکند پیوند خوردنش با معنای زندگی و زیستن آدمی با اخلاق و شادی است و وقتی آدم فلسفه و فلاسفه و به طور کلی علوم انسانی و خبرگان این علوم را با این داستان ها میخواهد در یک فضا بگنجاند و با استفاده از آن ابزار به جواب برسد به کلی کمرش میشکند که همان علوم و علما ها هم اکثرا در یک تیمی که نباید توپ میزدند.و اصلا این اخلاق در این دنیا چه معنی میدهد؟حتی اگر چیز کاملا ثابتی بود چرا باید یک آدمی خودش را محدود به این ها بکند وقتی سقف انتظارات در قبال رعایت اخلاقیات فقط برای بهره مندی مادی است وقتی میشود دورشان زد در شرایطی و بهره مند تر شد؟
اصلا این شادی و لذت از زندگی هم تعریف یکسانی ندارد.یک تکثر عجیب غریبیست که آدم را دچار میکند.دچار نا امیدی.
{ البته راستش را بخواهید من خودم معتقدم متخصص شدن و آگاه شدن به معنای واقعی کلمه در یک سری مسائل مثل عرفان و ریاضیات و این ها به تدریج در یک پروسه ی طولانی انسان را به وحدت میرساند و به جایی می رسد که بگوید همه ذرات وجودم متبلور شده است.اما چون هنوز به آن نقطه نرسیدم ناگزیر هستم که ناله کنم از نادانی و تکثر موجود اگر چه دردی را دوا نکند یا مرهم نباشد لااقل حواسم را پرت می کند تا فراموشش کنم}
خلاصه آدم هرکجا می رود دنبال یک جوابی چیزی که یکی بگوید این راه درست است میبیند" ای بابا،اینا خودشون عبث و تباهن که.."مثلا وقتی آدم دارد میرود دنبال یک مکتبی یا مذهبی یا نوعی تفکر که آدم را از این وضع آشفته به در آوردش.ولی آنها خودشان پوسیده اند،آدم میترسد برود بپوسد.از این عبث تر و تباه تر شود در واقع حیف عمر است که یکسر به بطالت برود.
مثلا دیده اید زیر آن تریبون که امام جمعه سخنرانی می کند نوشته است:"ولایت فقیه همان ولایت رسول الله است"؟ولله معاویه،یازده سپتامبر ، پروژه های میلیارد دلاری غرب برای اسلام هراسی و اسلام ستیزی هنوز نمی تواند با عمق فاجعه این جمله برابری کند.آدم میرود سراغ مسیحیت میبیند یکجور دیگری تباهند. یک سری دیگر یک طور دیگر،آدم حناق زندگی خودش و دوستانش را میگیرد.زندگی در مصالحه و تعادل است اینجوری که بویش می آید و خبری از این بدتر برای من که آدمی کمال طلب به حساب می آیم نیست.آدم دوست دارد یک چهارصد سالی بخوابد بلکه یک فرجی بشود.آخر در بیداری که امیدی نیست.اگر منقطع یا ناپیوسته شد یک سری نقاط دیگر تعریف کنید و داستان را به شکل پیوسته برای خودتان از سر کنید.
اصلا این شادی و لذت از زندگی هم تعریف یکسانی ندارد.یک تکثر عجیب غریبیست که آدم را دچار میکند.دچار نا امیدی.
{ البته راستش را بخواهید من خودم معتقدم متخصص شدن و آگاه شدن به معنای واقعی کلمه در یک سری مسائل مثل عرفان و ریاضیات و این ها به تدریج در یک پروسه ی طولانی انسان را به وحدت میرساند و به جایی می رسد که بگوید همه ذرات وجودم متبلور شده است.اما چون هنوز به آن نقطه نرسیدم ناگزیر هستم که ناله کنم از نادانی و تکثر موجود اگر چه دردی را دوا نکند یا مرهم نباشد لااقل حواسم را پرت می کند تا فراموشش کنم}
خلاصه آدم هرکجا می رود دنبال یک جوابی چیزی که یکی بگوید این راه درست است میبیند" ای بابا،اینا خودشون عبث و تباهن که.."مثلا وقتی آدم دارد میرود دنبال یک مکتبی یا مذهبی یا نوعی تفکر که آدم را از این وضع آشفته به در آوردش.ولی آنها خودشان پوسیده اند،آدم میترسد برود بپوسد.از این عبث تر و تباه تر شود در واقع حیف عمر است که یکسر به بطالت برود.
مثلا دیده اید زیر آن تریبون که امام جمعه سخنرانی می کند نوشته است:"ولایت فقیه همان ولایت رسول الله است"؟ولله معاویه،یازده سپتامبر ، پروژه های میلیارد دلاری غرب برای اسلام هراسی و اسلام ستیزی هنوز نمی تواند با عمق فاجعه این جمله برابری کند.آدم میرود سراغ مسیحیت میبیند یکجور دیگری تباهند. یک سری دیگر یک طور دیگر،آدم حناق زندگی خودش و دوستانش را میگیرد.زندگی در مصالحه و تعادل است اینجوری که بویش می آید و خبری از این بدتر برای من که آدمی کمال طلب به حساب می آیم نیست.آدم دوست دارد یک چهارصد سالی بخوابد بلکه یک فرجی بشود.آخر در بیداری که امیدی نیست.اگر منقطع یا ناپیوسته شد یک سری نقاط دیگر تعریف کنید و داستان را به شکل پیوسته برای خودتان از سر کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر