۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

به اندازه این چراغ مطالعه اذیتم

الان که این را مینویسم راستش باید خوابیده بودم.اما نشد یا بهتر بگویم نخواستم و نشد و نتوانستم.یک جور عجیبی حالی به حالی هستم اصلا انگار حال خودم نیست،حال یک آدم دیگر است آمده در من.یک سری تیتر مدام در سرم رژه میروند که اگر بخواهم راجعبهشان بنویسم تا پایان ماه زمان میبرد اما برچسب طور از این قرار است که : قتل های زنجیره ای و سعید امامی و بازجویی های مرتبط و هرچه مرتبط به این داستان ها میشود.ملی شدن نفت،دکتر فاطمی،مصدق و اعدام های صادق خلخالی و این داستان ها و به طور کلی این تاریخ معاصر ایران،سوریه،فلسطین گرسنگی و فقر، دانشگاه، کار و درآمد و وضعیت بد یکی از دوستانم در سال قبل که اصلا برایم اهمیتی نداشت و حالا حس میکنم وظیفه ام یک کمک کوچکی بود لااقل بخاطر اینکه او هم انسان است.البته اگر فکر کنم یک سری چیزهای دیگر هم به ذهنم می آید اما خسته و اذیتم. همه این ها باز هم برای من به تنهایی ملاک و معیار  نبوده که آزارم دهد.خلاصه سیاست است و دعوای قدرت و جانی های خواهانش..زندگی است دیگر هرکس مشکلات خودش را دارد و این قبیل کلمات یعنی از این بازی ها دارد زندگی.آن چیزی که داستان را تراژیک میکند پیوند خوردنش با معنای زندگی و زیستن آدمی با اخلاق و شادی است و وقتی آدم فلسفه و فلاسفه و به طور کلی علوم انسانی و خبرگان این علوم را با این داستان ها میخواهد در یک فضا بگنجاند و با استفاده از آن ابزار به جواب برسد به کلی کمرش میشکند که همان علوم و علما ها هم اکثرا در یک تیمی که نباید توپ میزدند.و اصلا این اخلاق در این دنیا چه معنی میدهد؟حتی اگر چیز کاملا ثابتی بود چرا باید یک آدمی خودش را محدود به این ها بکند وقتی سقف انتظارات در قبال رعایت اخلاقیات فقط برای بهره مندی مادی است وقتی میشود دورشان زد در شرایطی و بهره مند تر شد؟
اصلا این شادی و لذت از زندگی هم تعریف یکسانی ندارد.یک تکثر عجیب غریبیست که آدم را دچار میکند.دچار نا امیدی.
البته راستش را بخواهید من خودم معتقدم متخصص شدن و آگاه شدن به معنای واقعی کلمه در یک سری مسائل مثل عرفان و ریاضیات و این ها به تدریج در یک پروسه ی طولانی انسان را به وحدت میرساند و به جایی می رسد که بگوید همه ذرات وجودم متبلور شده است.اما چون هنوز به آن نقطه نرسیدم ناگزیر هستم که ناله کنم از نادانی و تکثر موجود اگر چه دردی را دوا نکند یا مرهم نباشد لااقل حواسم را پرت می کند تا فراموشش کنم}
خلاصه آدم هرکجا می رود دنبال یک جوابی چیزی که یکی بگوید این راه درست است میبیند" ای بابا،اینا خودشون عبث و تباهن که.."مثلا وقتی آدم دارد میرود دنبال یک مکتبی یا مذهبی یا نوعی تفکر که آدم را از این وضع آشفته به در آوردش.ولی آنها خودشان پوسیده اند،آدم میترسد برود بپوسد.از این عبث تر و تباه تر شود در واقع حیف عمر است که یکسر به بطالت برود.
مثلا دیده اید زیر آن تریبون که امام جمعه سخنرانی می کند نوشته است:"ولایت فقیه همان ولایت رسول الله است"؟ولله معاویه،یازده سپتامبر ، پروژه های میلیارد دلاری غرب برای اسلام هراسی و اسلام ستیزی هنوز نمی تواند با عمق فاجعه این جمله برابری کند.آدم میرود سراغ مسیحیت میبیند یکجور دیگری تباهند. یک سری دیگر یک طور دیگر،آدم حناق زندگی خودش و دوستانش را میگیرد.زندگی در مصالحه و تعادل است اینجوری که بویش می آید و خبری از این بدتر برای من که آدمی کمال طلب به حساب می آیم نیست.آدم دوست دارد یک چهارصد سالی بخوابد بلکه یک فرجی بشود.آخر در بیداری که امیدی نیست.اگر منقطع یا ناپیوسته شد یک سری نقاط دیگر تعریف کنید و داستان را به شکل پیوسته برای خودتان از سر کنید.


۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

دیگر به اینجایمان رسیده

این عکسی که مشاهده میکنید را من خودم گرفتم.یعنی هیچ بنی بشری کمکم نکرد، حتی یک بنده ی خدا یک لیوان آب دست من نداد بگوید" داداش چه خبر؟خوبی؟ ".  میدانید چرا؟ چون دارم به قهقهرا میروم.الان حتما فکر میکنید من باید خیلی انتلکت باشم.بله درست فکر میکنید من حتی گاهی اوقات بخاطر کودکان گرسنه آفریقا و سوراخ شش سانتی متری درون شکم نوزاد هشت ماهه فلسطینی در اتاقم را میبندم و خیلی جدی گریه میکنم.ولی بعدا یادم میرود و میروم پی زندگی خودم را میگیرم،میروم عکاسی، کتاب میخوانم، موزیک گوش میکنم و درس میخوانم و درس میخوانم.شرمنده شما هم هستیم ای کودکانی که طعم یک روز سیر و یک روز خسته نبودن فیزیکی را نچشیده اید.مثلا من اگر این ترم مشروط شوم شما میروید کمیسیون؟نه من باید بروم.منظورم این است به قول آن شاعر که میگفت:"زندگی جاریست مثل خون در رگ".خون شما در رگ خودتان میرود و خون من در رگ خودم طبیعتا.البته قبول دارم وقتی موشک هلیکوپتر میخورد کنار خانه تان یا برادرت از پهنا به دو نیم می شود زیاد برایت خوشایند نیست ولی به هرحال ما مردم عادی هم زندگی داریم.نمی توانیم همه ی پول نفتمان را بدهیم یا مثلا نمیتوانیم بیشتر از این غصه بخوریم.تا جایی که غم شما از ما روشن فکر بسازد پا به پای‌تان می آییم.مثلا مادر من با گوجه و بادمجان و تخم مرغ و یک سری آت و آشغال دیگر یک چیزی درست میکند که وقتی شما در حال خوردن آن هستید خبر بیاورند " اسرائیل تمام ساکنین نوار غزه را کشت" امکان ندارد که نگویید "به تخمم".منظورم این است زندگی جاری است و هرکی باید تنبان خودش را سفت بچسبد.مثلا وقتی در اخبار میگویند هوا فردا ابری است بیشتر واکنش ما ها  را بر می انگیزد تا بگویند دو نوجوان فلسطینی در رام الله در پاسخ به سنگ پراکنی هاشان گلوله به سرشان اصابت کرد.یعنی وضع جوی یا شکستن صندلی در برنامه زنده یا مردن یک مرد دوهزار ساله عضو خبرگان رهبری و رنج بردن دو میلیارد نفر از گرسنگی از لحاظ متاثر کردن در یک رده قرار دارند. این جامعه و رسانه دارند ما را به قهقرا می برند ولله.دیگر به اینجایمان رسیده(نگارنده به "اینجایِ"خود اشاره میکند)


۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

خسته برقی

یه سری خسته بودم ، گفتم ای بابا من چقد خستم و افسرده و اینا ... یهو جارو برقی گفت بابا من همیشه تو کمدم یا پشت در اتاقی جایی دور از چشم و تا روشنم میکنن حلقمو از آشغال پر میکنن و فقط به خاطر کار میخوان منو ، بعد منو جارو برقی تو افق محو شدیم تا سحرگاه اینقدر بیدار بمونیم که حالت سورمه ای آسمون و ببینیم

۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

اذیتم 2

تو شرایط فعلی؛ هرچیزی بگین یا هرکاری بکنین که باعث بشه طرف مقابلتون حس امیدواری بهش دست بده و واسه یک صدم ثانیه هم که شده باورش بشه که تو دنیا تنها نیست مثل این می‌مونه که یه بنده خدایی از یه ارتفاعی در حال سقوط باشه و شما به عنوان سوپرمن پرواز کنین بین زمین و آسمون بگیرینش و به محض اینکه احساس امنیت و آرامش کرد ببرینش از یه ارتفاع خیلی بلندتر ولش کنین. 
ولمون کنین، ما اذیتیم.